ریحانه ساداتریحانه سادات، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
زهرا سادات طباطبایی یزدیزهرا سادات طباطبایی یزدی، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

دختر مهربون من

وضو گرفتن در چند ثانیه

هیشه دوست داشتم وقتی به ددنیا اومدی با وضو بهت شیر بدم فکرم می کردم کاری نداره که ......تا شما بدنیا اومدی وروزهای آغازین و.........،درد و مشکلات دیگه مانع شد از تصمیم مامانی .تو بیمارستان گفتم بریم خونه بعد شروع میکنم رفتیم خونه ی مامانی چند روز اول با بی خوابی ودلیل و توجیه   که نمیشه. خدا نماز که واجب بود  فاکتور گرفته حالا این که دیگه واجبم نیست یه چند روز بگذره بعد شروع می کنم بریم خونه خودمون بعد شروع میکنم همین طور تا الان که دیگه کامل از شیر گرفتمت البته میشد وقتایی که با وضو شیر می دادم ولی اون چیزی که من تو ذهنم تصور می کردم خیلی راحت که یه بارم شیر بی وضو به بچم ندم نشد حالا فهمیدم باید از خیلی قبل شروع می کردم .خیلی خ...
9 خرداد 1392

تصمیم کبری

کبری به معنی بزرگ در عربی مونث اکبر است.امروز تصمیم گرفتم که از این به بعد هر کتابی خوندم مشخصات و یه خلاصه کوتاه ازش برات بنویسم و تا اون جایی که می تونم عقب برگردم واین کارو برای کتابای قبلی هم انجام بدم . 
5 خرداد 1392

دخترمهربون

دخترم خیلی مهربون غذا که بهش میدم می گه مامان اوم یعنی توام بخر نمی دونم حالا که داره ماه رمضان میاد چه جوری براش شرح واقعه کنم که نه نا راحت شه نه تو ذوقش بخوره آخه خیلی اسرار می کنه .گاهی هرچی دستشه میذاره تو دهنم به زور بچپون چند باری که روزه بودم درآوردم بعد دهنم و الکی تکون دادم. هم فکری می طلبیم. هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.
5 خرداد 1392

وزن کشی روزانه

نمیدونم تو ذهن این بچه ها چی میگذره صبح از خواب بیدار شده بهش میگم برو این رو مامان ببینم چند کیلو شدی عروسکش و گرفته بغلش رفته بالا. آخه وقتی نمی تونست وایسه اول خودم و می کشیدم بعد بغلش می کردم با هم می رفتیم هر چند از اون موقع تا حالا تغییر چندانی نکرده هر ماه میبریمش میگه خانم وزنش کمه دیگه عادت کردیم.
4 خرداد 1392

حسودی به یک شی بی جان مگر میشود؟

حسودی به یک شی بی جان مگر میشود؟ حالا که شده. دخترم وقت خوابش رسیده کمی گریه برای پدرش میکند که بریم بابا بعد بلاخره راه تختش را در پیش گرفته وبا کلی آه وناله به آن رسیده حالا وقت لالایی وقرآن است من را صدا میکند من شروع به خواندن می کنم دیگر چشمانش گرم شده به من می فهماند که تو هم بخواب پیش من ،دراز می کشم بعد مرا به آن طرف تر می راند وعروسک زشت خرابش را در آغوش میکشد واز من می خواهد روی آن نیز پتو بکشم ومن در آن لحظه در اوج حسرت وحسادت ،به یک عروسک بی جان از همه جا بی خبر، آرزو می کردم ای کاش الان گردن من زیر دست های کوچک نرمت بود. هر چند به بابایی هم کم حسودیم نمی شود وقت و بی وقت  سراغش را می گیرد 3 نیمه شب گرفته تا7 صبح تا هر لح...
4 خرداد 1392

دخترم کدبانو شده

دارم لباسارو از توی ماشین لباس ش  پهن میکنم وسط کار رفتم یه دقیقه بعد برگشتم می بینم یه عالمه لباس ی ریحانه پهن با خودم میگم من که لباسای این ونشستم اینا چیه که دیدم داره بازم میاره لباس پهن کنه خانم رفته سر دراور لباسای کشورو آورده داره پهن میکه یه کشو تموم شده رفته سراغ کشو بعدی حالا تو این هاگیر واگیر اول باید سر خانم و گرم کنم از اینکه کارشو خراب میکنی ناراحت نشه ازطرفی حس مسولیتش خدشه دار نشه ازیه طرف لباسای خانم و جم کنم بعد لباسا رو پهن کنم حالا خودت فکر کن تکلیف غذای رو گاز چی بشه خوبه..بچه داری یه دیگه این روزام وقتی میگذره تبدیل به خاطره میشه به امید اون روز البته هنوز مطمین نیستم.دوست دارم اون روز بیاد یا نه. ...
4 خرداد 1392

اولین نوشته

مادرانه هایم را برایت مینویسم از خاطراتت با رنگ های مختلف . امیدوارم همیشه زندگی شاد و سبزی داشته باشی مینویسم از تو برای تو.
4 خرداد 1392