حسودی به یک شی بی جان مگر میشود؟
حسودی به یک شی بی جان مگر میشود؟ حالا که شده. دخترم وقت خوابش رسیده کمی گریه برای پدرش میکند که بریم بابا بعد بلاخره راه تختش را در پیش گرفته وبا کلی آه وناله به آن رسیده حالا وقت لالایی وقرآن است من را صدا میکند من شروع به خواندن می کنم دیگر چشمانش گرم شده به من می فهماند که تو هم بخواب پیش من ،دراز می کشم بعد مرا به آن طرف تر می راند وعروسک زشت خرابش را در آغوش میکشد واز من می خواهد روی آن نیز پتو بکشم ومن در آن لحظه در اوج حسرت وحسادت ،به یک عروسک بی جان از همه جا بی خبر، آرزو می کردم ای کاش الان گردن من زیر دست های کوچک نرمت بود. هر چند به بابایی هم کم حسودیم نمی شود وقت و بی وقت سراغش را می گیرد 3 نیمه شب گرفته تا7 صبح تا هر لح...
نویسنده :
مامانفاطمه
23:45